ملازمان حرم 313




جنس شهادت» تو فرق می کند!

تو یک زنی.
جهاد بر ن واجب نیست، اما تو هم شهید می‌شوی.
تو می‌دانستی به کسی بله می گویی که دنیایی نیست،
وقتی بله گفتی شهید شدی.
لحظه لحظه عاشقانه‌ات را زندگی کردی، می‌دانستی عمر عاشقانه‌ات کوتاه است
و با این علم و آگاهی‌ات، شهید شدی.
گفت دلبسته‌اش نشوی و
تو هر بار پس از شنیدن غزل‌های خداحافظی‌اش شهید شدی.
ثانیه‌های نبودنش را همچون گذران سالیانی دور و دراز تحمل کردی و
در تیک تاک ثانیه‌های نبودنش شهید شدی.
ترس وجودت از مجروح شدنش، اسیر شدنش، شهید شدنش را به صبر مبدل کردی و
هربار با این افکار شهید شدی.
از نبودن گفت و
تو شهید شدی.
از شهادت گفت و
تو شهید شدی.
از تنهایی‌های بدون او گفت و 
تو شهید شدی.
از رسالتت بعد از شهادتش گفت و 
تو شهید شدی.
از به ثمر رساندن بچه‌ها بدون خودش گفت و
تو شهید شدی.
حال 

#او شهید شد و 

#تو شهید شدی.
آری 

#تو_شهید_شدی شهادتی از جنس پر احساس نه، از جنس تمام لحظه های سختِ بی او .
از جنس دلتنگی های مداوم .
از جنس حس نبودنش .
از جنس صبوری.
تو هم شهید شدی.
فقط جنس شهادت تو فرق میکند !
او یک بار شهید شد و تو هر دم شهید می شوی‌.
شهادتت قبول درگاه حق بانو

شهدای مدافع حرم

پ‌ن:عکسی تکان دهنده از انتظار همسر و فرزند یکی از شهدای عملیات تروریستی زاهدان در فرودگاه بدر اصفهان.

  • پیج اینستاگرام شهید مدافع حرم روح الله قربانی :

    roohollah.ghorbani@


بسم الله الرحمن الرحیم

اولین دیدارمون روز عملیات آزاد سازی ارتفاعات مشرف به خان طومان علی که تو مخابرات کار میکرد تحمل نکرده بود و به قول خودش با سلاح و تجهیزاتش فرار کرده بود اومده بود تو روستای حمره روز پر تلاطمی بود

ما جلو بودیم به دستور مسلم برگشتم یه تعداد نیرو ببرم تزریق کنم روی تپه ای که روبروی قراصی بود. اون تپه مشرف به خان طومان بود و ما به سختی تونستیم تصرفش کنیم و بمونیم.

وقتی برگشتم (به همراه یه ماشین دیگه و یکی دیگه از دوستان) دیدم علی وایساده سر دوراهی. تا مارو دید گفت کجا میری داداش؟ گفتم میریم سمت خان طومان گفت میشه منم ببرید؟ گفتم بچه ی کجایی؟ گفت من عملیاتی ام.گذاشتنم مخابرات.

فهمیدم عملیاته و بچه ها دارن اون جلو عرق میریزن و خون میدن نتونستم بمونم اونجا و فرار کردم اومدم. بهش گفتم مسئولتون اذیتت نکنه. گفت مهم نیست حالا شما منو ببرید یه کمکی بهتون کنم گفتیم پس بشین تو ماشین، عقب تویوتا هم نزدیک ده تا سوری نشستن و رفتیم

تو راه تیراندازی زیادی بود

رسیدیم نیروها رو از تپه کشوندیم بالا و به علی گفتم نیروها رو از فلان جا بچین تک تک پشت یه موضع مناسب آماده باشن.

واقعاً با دل و جرأت بود و ترسی نداشت از گوله ،تیراندازی خیلی زیاد بود، به نحوی که نمیشد ت بخوریم.

تو اون شرایط با فریاد گفتم داداش اسمت چیه؟ گفت علی.گفتم بچه هم داری؟ گفت آره اسمش امیره. گفتم پس ابوامیر صدات میکنیم.خیلی هم خوشحال شد

ظهر شد و وقت نماز زیر گوله خمپاره و قناصه و تیربار دشمن یه نماز با پوتین و تیمم و نشسته ی مشتی خوندیم هممون

شهدای مدافع حرم

تا عصر درگیری ادامه داشت و یکی از بچه هامون بصورت معجزه آسا تیر خورد از پشت سر و از زیر گونه ش اومد بیرون و الانم سالمه.ولی خداروشکر تلفات دیگه ای ندادیم شب که شد هوا خیلی سرد بود.
روی اون تپه غیر از یک اتاقک خرابه چیزی نبود برای استراحت. مه همه جارو گرفته بود، یه ماشین داشتیم تویوتای تک کابین که جای دونفر بود.سید و من و علی ایرانی بودیم و چهل تا سوری حدوداً
سید قبلاً مجروح شده بود و سرما براش زجراور بود .گفتیم نشست تو ماشین به علی گفتم تو هم برو هر دوساعت جابجا میکنیم. هرکاری کردم قبول نکرد. یه بخاری بنزینی جیبی داشت و کیسه خوابم ازم گرفت و رفت زیر ماشین خوابید تا صبح.

دیگه دوسه روز دیگه موندیم اونجا و مقاومت کردیم تا خان طومان بطور کامل آزاد شد و وارد خان طومان شدیم. اونجا هم خط تحویلمون دادن و نیرو گذاشتیم و هر شب سرکشی میکردیم با علی 

چند شب علی رفت توی اتاق دوربین از اونجا آتیش رو هدایت میکرد

بعد چند شب اومد گفت آقا من از یجا موندن تنفر دارم نمیرم دیگه تو اتاق دوربین و دوست دارم برم تو خط کار کنم

با صحبت حلش کرد خلاصه و دوباره با هم میرفتیم تو خط، یه بار بهش گفتم تو هم داغون دنبال شهادتیا گفت نه. من برا شهادت نیومدم.اومدم خدمت کنم تا جایی که میتونم
یه بار به خونه زنگ زد گفتم به امیر سلام برسون ابوامیر گفت خیلی دلم براش تنگ شده تازه زبون باز کرده دوسه بار مشت و مالم داد تمام خستگی از تنم رفت بیرون.

بچه ی ایثارگر و فداکاری بود. دم از خستگی نمیزد یه بار بهم گفت فلانی چرا انقد لباسات کثیفه. گفتم کثیف بهتره و اصلاً وقت نکردم لباس بشورم به زور لباسامو دراورد انداخت تو لباسشویی دستی و برام شستشون ،خیلی شرمنده ش شدم اون روز

تا یه مدت هم باهم بودیم تا اینکه بچه های اطلاعات شناسایی میگشتن دنبال نیروی جوون ما دوتا رو درخواست دادن که بریم برای کار گشتی شناسایی خوشحال بودیم جفتمون که مسئول لشگر اومد و با رفتن جفتمون مخالفت کرد
بار دوم که درخواستمون اومد علی رو موافقت کرد ولی منو نذاشت برم و اون روز جدایی خیلی بد بود.

یه شب اومد پیشمون دیدم لباساش تا کمر گلی شده فهمیدم شب قبل رفته بود شناسایی پوتینشم داغون شده بود بهم گفت هروقت رفتی شهر یه پوتین خوب برام بخر پولشو میدم

بعد دو روز رفتیم برای نیروها وسیله بگیریم و رفتم مغازه نظامی فروشی پوتیناش همه چینی بود و نگرفتم

خلاصه مجبور شد از پشتیبانی پوتین بگیره و بپوشه (ناگفته نماند که از قیافه پوتینای پشتیبانی بدش میومد. هم علی و هم من. جفتمونم از تهران پوتین خودمونو برده بودیم)

#شهید_علی_آقاعبداللهی

خاطره ای از زبان شهید حسین معز غلامی

شهدای مدافع حرم


    تک تک لحظات جریانات انتخابات رو فراموش نمی کنم آقا مصطفی خیلی قبل و بعد انتخابات شور داشتند والان که خاطرات رو مرور میکنم میبینم تمام این شور ها با شعور و بصیرت بالا بود


تمام ساعات و روزهای که باید از زندگی و انتظار برای ورود فاطمه خانم به جمع خانواده لذت می بردیم ،تمام شده بود اضطراب و نگرانی.
 
یادمه قبل ازبرگزاری انتخابات روزی برای سونوگرافی به بلوار کشاورز رفته بودیم و موقع برگشت خوشحال از سالم بودن بچه برای خرید عروسک به پاساژی رفتیم که ما رو بیرون کردند و درب پاساژ رو بستند که نکنه طرافداران کاندیدا به داخل پاساژ بیایند ،به محض خارج شدن از پاساژ در سیل جمعیت طرافداران کاندیدا که برای هم شاخ و شونه می کشیدند قرار گرفتیم.
اونجا بود که اضطراب را در چهره آقا مصطفی می دیدم که با دلهره فقط سعی میکرد من رو از وسط جمعیت بیرون بکشه
 
آقا مصطفی ۲بار مجروحیت داشتند
فردای اعلام نتایج آرا یکی از دوستانشان که زمان طلبگی با هم آشنا شده بودند با آقا مصطفی تماس گرفتند که شهرک غرب شلوغ شده اگه شد بیا.
آقا مصطفی هم سریع با پدر و برادرم حرکت کردند واین شروع حضور ایشون در مقابله با اغتشاشگران بود.
 
اولین مجروحیت آقا مصطفی ۲۵خرداد بود که برای تجمع در میدان امام حسین رفته بودند آقا مصطفی وپدرم با هم رفته بودند. برادرم هم با بچه های مسجد رفتند زمان برگشت آقا مصطفی با یکی از دوستانشان که موتور داشتند بر می گردند که تنها نباشند پدر و برادرم هم در مقابله با درگیری یکی از خیابانها می مانند
و دیگر کسی از آقا مصطفی خبری نداشت .
 
خودشان تعریف می کردند که موقع بنزین زدن از اتوبوس مسجد جا می مانند و نزدیک میدان آزادی می ایستند و دوستشان بالای موتور می رود که اتوبوس را می بیند یا نه، اغتشاشگران به سمت آنها هجوم می آوردند و فقط به جرم این که شلوار بسیجی (پلنگی)پاشون بود آقا مصطفی را با پنج ضربه چاقو به پای چپ و یک ضربه قمه به بازوی دست چپ و ضربات زیاد به سرش در حد مرگ میزنن

دوستشان وقتی سر بر میگرداند میبیند که آقا مصطفی زیر دست و پای اغتشاشگرانه برای کمک و نجات آقا مصطفی که می رود یه ضربه چاقو به کمرشان می زنند وتعریف می کردند که ساعت ۴تا۱۲ شب کف خیابان افتاده بودند با خونریزی شدید و فتنه گران اجازه آمدن آمبولانس و انتقال به بیمارستان را نمی دادند و تهدید می کردند که آمبولانس را با مجروحین آتش میزنند.

شهید روح الله قربانی

ساعت ۱۲شب بود که آمبولانس بلاخره رسید و تونست آقا مصطفی و دوستشان را به بیمارستان ارتش انتقال بدن
ساعت۳شب من چون نتونستم با آقا مصطفی و برادرم و پدرم تماس بگیرم هنوز بیدار بودم که پدرشان تماس گرفتند و گفتند مصطفی مجروح شده و بیمارستان بستری هستن.
محله ما آژانس شبانه روزی نداشت با چه سختی خودم رو به بیمارستان رساندم

وقتی وارد بیمارستان شدم تخت های اورژانس با پرده هایی از هم جدا شده بود همانطور که سرم پایین بود از زیر پرده کفش آقا مصطفی را دیدم و پای پرستاری که مشغول انجام کارهای آقا مصطفی بودند به کفش پر از خون آقا مصطفی خورد با چشمان خودم تکان و موج خون داخل کفش آقا مصطفی می دیدم.

وقتی پرده را کنار زدم آقا مصطفی با صورت رنگ پریده بیحال روی تخت خوابیده بودند تا من را دیدند سریع خودشان رامرتب کرد
با لبخند زیبا و همیشگی و دلنشین شروع کرد به دلداری دادن و سر به سر گذاشتن.
صبح۲۶خرداد از بیمارستان مرخص شد.
انقدر اذیت بود و سرگیجه داشت که نمی توانست سرپا بایستد.
صبح ۲۷خرداد بعد از صبحانه آماده شد گفتم با این وضعیت جسمی کجا؟با بغض گفت: عزیز در سایت ها اعلام کردند امروز به سمت بیت میرن .
تا حالا کم دل آقا خون شده
من باید بمیرم
من تو خونه باشم بعد فتنه گران به راحتی به زبان بیارن که سمت بیت برن
من جنازه هم باشم میرم، الان که هنوز خوبم.

شهید روح الله قربانی

در ایام فتنه و اغتشاشات آقا مصطفی دانشگاه نمیرفتن فرصت نمی کردند، هر روز تهران می رفتند.
یک روز صبح بعد از نماز آماده شد برای رفتن به دانشگاه جالب بود که از قبل استخاره گرفته بود (آقا مصطفی تقریبا تمام کارهاش رو با استخاره انجام میداد و واقعا به جواب استخاره ها هم عمل می کرد .حتی اگه بر خلاف میلش بود)
دیر وقت بود که برگشت خونه ولی خیلی خوشحال بود .
چایی که آوردم گفت بشین برات تعریف کنم امروز چه کردم.
وقتی از کلاس می خواستم بیام خونه دیدم گروهی از دانشجویان در گوشه ای از حیاط دانشگاه تحصن کردند شمع مشکی گذاشتن و چند عکس از ندا آقا سلطان گذاشتند و چند برگه که نوشته بودند بای ذنب قتلت و خلاصه سکوت کرده بودند.
رفتم کنارشان تا خواستم صحبت کنم موضع گرفتند ولی شروع کردم کم کم طوری که جذب شدند بعد گفتم خوب اینجا نمی شه صحبت کرد بریم بالا همه اومدن بالا که ببینند نتیجه بحث چی میشه انقدر بگم که هم اون تجمع بهم خورد و هم تعداد زیادی از اون جمع که از واقعیت خبر نداشتند از جمع دور شدند و حیاط دانشگاه هم هیچ صحنه ی نداشت.

خاطرات حضور آقا مصطفی در فتنه خیلی زیاده
مجروحیت دومشان ۱۶آذر بود که انگشت دستشان شکست و آخرین ضربه این اغتشاشات و خاطره تلخ من که واقعا همیشه گفتم از افرادی که باعث آن شدن نمیگذرم این بود که وقتی فاطمه به دنیا اومد ۲۷ماه مبارک رمضان بود و زمانی که من مرخص شدم از بیمارستان روز قدس بود که بخاطر اغتشاشی که در روز قدس اتفاق افتاده بود، آقا مصطفی رفتند نماز جمعه برای مقابله با اغتشاش گران و روز قشنگ زندگی ما که باید با هم اولین گل زندگی رو به خونه میبردیم نبودند و من تنها با پدر و مادرشان برگشتم خونه و ایشون شب بعد از افطار اومدن، انقدر خسته و بی حال که حد نداشت و تا چند روز بعد کلیه درد داشتند چون با زبان روزه مجبور بودند در خیابانها و در گرما بودند و تعریف می کردند که این اغتشاشگران خیلی راحت آب و خوراکی می خوردند .

میگفت از شدت تشنگی صدای آب یخی که آنها می خوردن برای ما اذیت کننده بود
واینکه انقدر دویده بودند که برای چند دقیقه بی حال کف خیابان در خط بی آر تی افتاده بودند تا این که دوستانشان به کمکشان آمدند.

 ♦ نقش بسیجی شهید مصطفی صدرزاده دربرابر اغتشاش گران از زبان همسرشان

#حماسه_۹_دی

#روز_بصیرت


و حالا سه سال از بهاری ترین روز عمر تو می گذرد

روزی که در پاییز تازه متولد شدی

و شهادت آغاز راه است

تولد دوباره است

در سومین سالروز شهادتت به همراه همه آنهایی که

پنجره دلشان را رو به روشنی باز کردی

گرد هم جمع می شویم

تا ما هم در پاییز با نامت و یادت

بهاری شویم

این بهار در پاییز

زندگی ما را عوض خواهد کرد

 

مراسم سومین سالروز شهادت و تولد آسمانی شهید سیاهکالی

همزمان با هفده ربیع الاول روز میلاد با سعادت پیامبر اکرم(ص) و امام صادق(ع)

 

با حضور خانواده معزز شهید حججی

و با همراهی خانم دکتر حسینی گوینده خبر شبکه یک سیما

 

روز یکشنبه چهارم آذر ماه از ساعت سیزده

صحن مطهر امامزاده حسین در قزوین

 

از همه علاقمندان به شهید و مخاطبان کتاب یادت باشد دعوت می شود همزمان با سالروز شهادت این رفیق آسمانی با حضور بر سر مزارش بار دیگر یاد و نام حمید عزیز را گرامی بداریم

قابل توجه آن دسته از عزیزانی که از تهران مایل به شرکت در مراسم می باشند در خروجی متروی میدان آزادی به سمت ترمینال اتوبوس های قزوین در همه ساعت ها قابل دسترسی هستند

مشاهده کروکی محل برگزاری مراسم در امامزاده حسین همجوار مزار شهید سیاهکالی

واریز نذورات جهت برگزاری مراسم و حمایت از کتاب یادت باشد به نیت شهید سیاهکالی

 

منتظر شما هستیم


مطالب مرتبط:

  • ماجرایی که رهبر انقلاب از کتاب یادت باشد تعریف کردند[ جمعه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۷، ۰۳:۱۵ ب.ظ ]

  • یادت باشد[ یکشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۳۲ ب.ظ ]


روزایی که پیشم نبود و میرفت مأموریت،

واقعاً دوریش واسم سخت بود

وقتمو با درس و دانشگاه پر میکردم

با دوستام میرفتم بیرون.

قرآن میخوندم.

خبر شهادتشو که شنیدم

خیلی ناراحت شدم

تو قسمتی از وصیت نامه ش نوشته بود:

"زیبای من
خدانگهدار."

اوج احساسات و محبتش بود

بیقرار بودم حالم خیلی بد بود

هر شب با خدا حرف میزدم

التماس میکردم که خوابشو ببینم که ازش بپرسم.

چرا رفت و تنهام گذاشت؟؟

با حضرت زینب سلام الله علیها حرف میزدم رو به خدا کردم

و گفتم: "خدایا. راضی ام به رضای تو… اون واسه حضرت زینب (سلام الله علیها) رفت

بعدش قرآن خوندم و خوابیدم اومد به خوابم

تو خواب بهش گفتم: تو قووول دادی که برگردی چرا تنهااام گذاشتی.؟ چرا رفتی؟

گفت: من اسمم جزو لیست شهدا بود من مذهبی زندگی کردم!

گفتم: پس من چی…؟ چطوری این مصیبتو تحمل کنم؟

تو که جات خوبه. بگو من چیکار کنم

گفت:
برو یه خودکار بیار!
اسممو رو کاغذ نوشت
تو پرانتز…
"همسر مهربونم"
گفت:
"ما تو این دنیا آبرو داریم!
شفاعتتو میکنم
با صدای اذون صبح بود که از خواب پریدم
دیگه آرامش گرفتم
دیگه الان از مردن نمیترسم.
میدونم شوهرم اون دنیا شفاعتمو میکنه

عقدمون ۲۹ اسفند سال ۹۱ بود.

روز ولادت حضرت زینب (سلام الله علیها) شروع و پایان زندگیمونم با خانوم حضرت زینب (سلام الله علیها ) گره خورده بود.


صورتش را برای آخرین‌بار سیر نگاه کردم

میدانستم این لحظات دیگر هیچگاه تکرار نمی‌شود

تصویر امین آنقدر بزرگ بود که قاب چشم‌هایم برای دیدنش کم بود!

بوسه‌ بارانش کردم و از امین جدا شدم


برشی از زندگی شهید مدافع حرم 

#امین_کریمی از زبان همسرش

#عاشقانه_شهدایی

شهید روح الله قربانی


مطلب مرتبط: 

 قسمت هجدهم مستند ملازمان حرم : شهید امین کریمی


درست از روزی که محسن سر داد 
قصه ما به سر رسید!

و یک شهید بی سر شد نماد عزت مردم ایران
جوری که همه دوست داشتند با او عکس تکی بگیرند
اما حیف که محسن سر نداشت
حیف که بدنش را تکه تکه کرده بودند

اگر می خواهید روضه های کربلا و محرم برایتان زنده شود کتاب "سربلند" را بخوانید
زندگی نامه داستانی شهید محسن حججی

سفارش اینترنتی همراه با پست رایگان

http://sar-boland.ir

نذر فرهنگی به نیت آقا محسن حججی

http://sar-boland.ir/nazr/
با خرید کتاب از این سایت علاوه بر ارسال رایگان پوستر یادگاری شهید برای شما ارسال خواهد شد
شما از اولین کسانی باشید که به قتلگاه شهید بی سر می رسد.


sar-1


sar2

sar3


تو حیاط بودم،که مرتضی اومد. سلام داد وایستاد تو تراس.

چند تا توت رسیده چید و گرفت طرفم،گفتم خودت بخور پسرم،

گفت میخوام تو شیرین کام باشی مامان.

هم شوق و عجله و هم یه غصه و نگرانی تو نگاهش بود.

گفت مامان اومدم، خداحافظی

دلم لرزید.

فهمیدم دوباره هوای سوریه زده به سرش،گفتم خیره ان شاءالله.

گفت: میرم ماموریت، یزد.

هیچ وقت نمیگفت که میره سوریه، میترسید مانعش بشم.

بعد از اینکه میرسید اونور مرز تماس میگرفت و میگفت که کجاست.

ولی مگه میشه مادر حال بچه شو ندونه،من میدونستم پی چی میره.

ماموریت های چند ماهه و دل نگرونی و نذر و نیازهای من هر دفعه بیشتر میشد.

دلش پر میزد برای شهادت.

تو صورتم نگاه نمیکرد.

گفتم حاجی زن و بچه ت رو هم ببر یزد،

چطور دلت میاد چند ماه تنهاشون بزاری.

گفت نمیشه مامان، ماموریت نظامیه.

سرش پایین بود و با انگشتاش بازی میکرد.

بغض گلومو گرفت، گفتم آخه چقدر ماموریت پسرم؟بشین سر زندگیت.

اومد دستمو بوسید که بره،

گفتم بیشتر بشین.گفت عجله دارم، رفتنی میام دم در خداحافظی.

نگاهم دنبالش موند.نگذاشت که نگاهش به نگاهم گره بخوره،

ترسید چشمهای نگرانم رو ببینه و گیر کنه.

همیشه تا رسیدنش سر کوچه، نگاهش میکردم و سیر نمیشدم.

اینبار

در رو بست و حتی نگذاشت راه رفتنش رو ببینم.

اونقدر هوایی شده بود که حتی از سنگینی نگاهم هم هراس داشت.

با رفتنش دلم پر کشید.

آروم و قرار نداشتم.

تا عصر منتظرش موندم نیومد،

گفته بود که میاد دوباره خداحافظی.

میخواستم این بار سر تا پاشو ببوسم انگار چند ماه بود ندیدمش،

بد جوری تشنه ی دیدارش بودم.

عروسم می گفت یه دفعه ای ساکشو بست و رفت،خیلی عجله داشت فرصت نشد قرآن بالا سرش بگیرم. فقط تونستم هول هولکی، پشتش آب بریزم.

انگار که می ترسید دیر برسه،

شوق شهادت بیقرارش کرده بود. به دلم افتاده بود این پرواز مقصدش بهشته.

پشت بند هم فقط نذر میکردم،صلوات میفرستادم و ذکر میگفتم که سالم برگرده،

من هنوز ازش سیر نشده بودم.تشنه اش بودم،

برای دوباره داشتنش عطش داشتم،عطش

#خاطرات_مادر_شهید

#حاج_آقا_مرتضی_مسیب_زاده

شهید روح الله قربانی


مطلب مرتبط :

همسایه ی بهشتی [ جمعه, ۲۲ تیر ۱۳۹۷، ۰۹:۴۵ ب.ظ ]


عاشق اگر نباشی شهادت نصیبت نمی شود بی پرده بگویمت گردل به دل دلدار ندهی دلت دل نمی شود، بر عاشقان حرم یار غبطه می خورم بر این نگاه پر از عشقشان غبطه می خورم، من خسته ام این همه دنیای بی نشان بر خون پاک ریخته شان غبطه می خورم دل را اسیر عشق معبود کردند این پاک دلان بر دل های پاک اسیرشان غبطه می خورم درمکتب حسینی نشان خونین زدند بر مکتب و ایمانشان غبطه می خورم سر را به راه یار از دل وجان تقدیم کرده اند بر سرهای آغشته به خونشان غبطه می خورم،باخنده اشک شوق ریختند و راهی شدند، بر خنده های ازسر عشقشان غبطه می خورم راه حسین را پیش گرفتند و شاهد شدند بر راه رفته به یاد حسینشان غبطه می خورم، آهی کشم از سر حسرت و با تمام وجود بر تن های غرقه به خونشان غبطه می خورم.

معرفت و مردانگی جوانان دهه شصتی این روزها بر دفتر روزمرگی خط می کشد تا روایت زیبایی از یک دور ده ساله زندگی در زیر سایه ابرمرد دُرچه ای را به ثبت رساند و قطعا نگارش این وصال زیبا و سراسر معرفت و ایمان را در هیچ جای زندگی پر از هیاهوی دنیایی نمی توان یافت.

در روزهای انتظار و صبوری، نام مردان بسیاری در ذهن خطور می کند که هر یک نمادی از شجاعت، ایثار و مردانگی را در خود پرورش دادند و امروز قلم، فکر و کلام باید با هم آمیخته شود تا روایت شهیدی از ایران در میدان دفاع از حریم اهل بیت(ع) را به نگارش در آورد.قلم در دستانم سنگینی می کند، وقتی می خواهم از تو بنویسم.

از روح بزرگت مدد می خواهم و اذن می گیرم تا یاری ام کند.

چگونه می توان از تو نوشت، در حالیکه فرشتگان آسمان تو را می س و خداوند با قلم سرخ بر قلب تاریخ، نام زیبای تو را نگاشت.ولی باید نوشت تا همگان بفهمند، جوانان غیرتمند ایرانی، از همه چیز گذشتند تا به حریم اهل بیت(ع) آسیبی وارد نشود و امروز با افتخار بگوییم شهید مدافع حرمی دیگر آورند.

17 خرداد امسال مصادف با 11 ماه مبارک رمضان خبر شهادت جواد محمدی مدافع حرم حضرت زینب (س) در منطقه حما در کشور سوریه منتشر شد.

خوشا آنان که زینب (س) یارشان شد صداقت در عمل گفتارشان شد به عباس (ع)  اقتدا کردند و رفتند علمدار حسین(ع) سردارشان شد.

صلواتی هدیه به روح بزرگ و مطهر شهید جواد محمدی.


برای دانلود با کیفیت عالی 

اینجا 

کلیک کنید (

دانلود کنید)


باتشکر از: ابراهیم معصومی(مدیر وبلاگ 

جنگ نرم)


ساعت به وقت رفتن
رفتن برای همیشه.
رفتن و دیگر روی تو را ندیدن!

۱۹ شهریور ۱۳۹۴ بود که چمدانت را دست گرفتی و راهی دیارِ غریب شدی.

خودم تو را رساندم. اصلا چمدانت را هم خودم بسته بودم. با وسواس تمام. دلم را هم بقچه پیچ کردم و کنارِ سجاده‌ی مادرت گذاشتم.

تو خوشحال بودی از اینکه بلاخره انتخاب شدی و من با بغض در گلو به تو لبخند می‌زدم.

تو راه نمی‌رفتی 

#روح‌الله 
انگار بال درآورده بودی و تمام طول مسیر را پرواز می‌کردی.
چشمانت برق می‌زد و همین من را می‌ترساند.

وقتی رسیدیم تو رفتی داخل بپرسی که رفتنت قطعی‌ست یا نه.

طاقت دیدنِ رفتنت را نداشتم.
سرم را گذاشتم روی فرمان.
دل می‌خواست شاهد رفتنت باشد، که من نداشتم!

چشمانم را بستم. با خودم گفتم اگر بیای و در جلوی ماشین را باز کنی یعنی رفتنی نیستی.
اما اگر در عقب ماشین را باز کنی، یعنی رفتنی شده‌ای و می‌خواهی چمدانت را برداری.

هنوز در افکار خود بودم که در عقب ماشین را باز کردی.

و من دوست داشتم به اندازه‌ی تمام عمر، زار بزنم برای رفتنت. اما به لبخندی سرد اکتفا کردم و تو رفتی.

رفتی تا به ظلم‌های دنیای اطرافت بی تفاوت نبوده باشی.

رفتی تا به جهانیان ثابت کنی غیرت و جوانمردی زنده است هنوز.

رفتی تا به واژه‌ی شجاعت رنگ و بوی تازه‌ای ببخشی.

رفتی و دیگر چشمانم روی تو را ندید!

و من تا ابد به تو افتخار خواهم کرد ای سرباز دلیرِ امام زمان(عج)


شهید روح الله قربانی

شهید روح الله قربانی


صفحه اینستاگرام شهید قربانی: 

roohollah.ghorbani@


حضرت آیت‌الله ‌ای در دیدار اعضای مجلس خبرگان رهبری به داستانی ویژه از یک شهید مدافع حرم، در کتابی که اخیرا خوانده‌اند اشاره کردند. ماجرایی که به اعتقاد رهبر انقلاب آن‌را باید در تاریخ ثبت کرد. کتاب یادت باشد» روایت زندگی شهید حمید سیاهکالی‌مرادی، از زبان همسر این شهید گران‌قدر است.


* یک کتابی تازه خوانده‌ام که خیلی برای من جالب بود. دختر و پسر جوان -زن و شوهر- متولّدین دهه‌ی ۷۰، می‌نشینند برای اینکه در جشن عروسی‌شان گناه انجام نگیرد، نذر میکنند سه روز روزه بگیرند! به ‌نظر من این را باید ثبت کرد در تاریخ که یک دختر و پسر جوانی برای اینکه در جشن عروسی‌شان ناخواسته خلاف شرع و گناهی انجام نگیرد، به‌ خدای متعال متوسّل میشوند، سه روز روزه میگیرند. پسر عازم دفاع از حریم حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) میشود؛ گریه‌ی ناخواسته‌ی این دختر، دل او را میلرزاند؛ به این دختر -به خانمش- میگوید که گریه‌ی تو دل من را لرزاند، امّا ایمان من را نمیلرزانَد! و آن خانم میگوید که من مانع رفتن تو نمیشوم، من نمیخواهم از آن زنهایی باشم که در روز قیامت پیش فاطمه‌ی زهرا سرافکنده باشم! ببینید، اینها مال قضایای صد سال پیش و دویست سال پیش نیست، مال سال ۹۴ و ۹۵ و مال همین سالها است، مال همین روزهای در پیش [روی] ما است؛ امروز این است. در نسل جوانِ ما یک چنین عناصری حضور دارند، یک چنین حقیقت‌های درخشانی در آنها حضور دارد و وجود دارد؛ اینها را باید یادداشت کرد، اینها را باید دید، اینها را باید فهمید. فقط هم این [یک نمونه] نیست که بگویید آقا! به یک گل بهار نمیشود»؛ نه، بحث یک گل نیست؛ زیاد هستند از این قبیل. این دو -زن و شوهری که عرض کردم- هر دو دانشجو بودند که البتّه آن پسر هم بعد میرود شهید میشود؛ جزو شهدای گران‌قدر دفاع از حریم حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) است. وضعیّت این‌جوری است. 

۱۳۹۷/۰۶/۱۵


مطلب مرتبط : 

یادت باشد [یکشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۳۲ ب.ظ]


یادت باشد» عاشقانه ترین اثر شهدای مدافع حرم ؛

به چاپ پنجاهم رسید.

گزارش ویژه اخبار شبانگاهی شبکه سوم سیما از پرفروش ترین کتاب سال 97


پ.ن: در این گزارش از تصویر مربوط به وب ملازمان حرم 313 هم استفاده شده است.
مطلب مرتبط : 

یادت باشد


صحبت های جانسوز مادر شهید مدافع حرم مجید قربانخانی بر بالای پیکر فرزندش:

"استخوان های مجید من سوخته ، اینقدر نگید اینها برای پول میرن."


به گزارش وب 

ملازمان حرم313، شهید مجید قربانخانی بیست و یکم دی ماه سال ۱۳۹۴ هجری خورشیدی به‌همراه هم‌رزمانش همچون شهید مصطفی چگینی، شهید مرتضی کریمی و شهید محمد آژند در خان طومان سوریه به شهادت رسیده و پیکر پاک این شهید والامقام مفقودالاثر شد.

پیکر این شهید والامقام در آخرین تفحص صورت گرفته در منطقه خان طومان شناسایی شد.


سیدمرتضی آوینی میگفت:" ای کاش میشد که تو را در مأمن تنهاییت رها کنیم و بگذریم که تو اینچنین میخواستی؛ اما ای عزیز، اجر تو در کتمان کردن است و اجر ما در افشا کردن.
تا تاریخ در افق وجود تو قله های بلند تکامل انسانی را ببیند".
برادر حسین!
آری تو گمنامی را انتخاب کردی. اما به ما هم حق بده که مثل تو نیستیم. به ما هم حق بده که نتوانیم از تو دم نزنیم.
تو همه چیزت را وقف این راه کردی. مگر چند نفر از مردم شهر میدانند که تو بارها مجروح شدی و باز هم شهرنشین نماندی و عازم جهاد شدی؛
خیلی ها رفتند و گفتند دیگر بس است؛ کمی هم به زندگی مان برسیم؛
اما تو ماندی! تو تا آخرش ماندی.! پس خوشابحالت که به آخرش رسیدی. جانت را گذاشتی در بلاد شام و عراق.
اصلا چه فرقی میکند شام بود یا عراق؟ مگر قصه عاشقی و جهاد تو در مرز و جغرافیا میگنجد؟
اگر اینگونه بود که مجاهد مهاجر نمیشدی. اگر اینگونه بود که پا از مرز کشور دنیاییت بیرون نمی گذاشتی.
آری تو مزد جهاد و مهاجرتت را گرفتی.
و فرزندت باید به تو افتخار کند؛ اصلا همه فرزندان مان باید به تو و رفیقانت افتخار کنند و مدیون باشند. باید بدانند حسین قُمی ها این چندسال در "شام" چه بلایی کشیدند. باید بدانند در صحرای شام و عراق چه شب های تاریک و غریبی را پاسبانی و فرماندهی کردند که امروز ما اسیر دست نااهلان نیستیم.
مثل ۱۱ رزمنده ایرانی که حسین قمی عقب کشیدشان و فقط یک "محسن حججی" باقی ماند که باقی بماند و به قول سیدالقائد، حجتی باشد در برابر دید همگان قصه ۱۱ "محسن حججی" را که حسین قُمی عقب کشید و نجات داد، همه شهر باید بدانند. اما تو خودت اهل بازگشت نبودی؛ آری، فرمانده آخرین نفری است که برمیگردد؛ وقتی که دیدی نمیشود همه را برگرداند، تا آخرش ایستادی کنار بچه ها. من میدانم که فرزندت تو را عاشق می شود و افتخار همیشه اش میمانی.
خسته نباشی حسین جان!
خدا قوت برادر!
بالاخره پایان مأموریت تو را هم زدند؛ خسته نباشی دلاور.
پاداشش ترفیع درجه ای است که از دست همانکس گرفتی که لحظه آخر در صحرای شام و عراق سرت را به دامن گرفت. آری درجه ات شد عاشق تمام!
همین.
سلام بر بدن های مطهری که در راه خدا و با عشق آل محمد(ص) روی زمین افتاد.
سلام بر پاسبانان حریم ولایت سلام بر دلاوران خستگی ناپذیر اسلام ناب محمدی(ص).
سلام بر پاسبانان عقیده و مذهب.
و چه حجتی موجه تر از خون سرخ تو که همه بدانند به خونت قسم ما پیروزیم.به اخلاصت قسم ما شکست نمیخوریم به نامت قسم آخرش خوش است.


.

.

.


خلاصه ای کوتاه از زندگی نامه شهید مرتضی حسین پور (حسین قمی)

متولد 1364 بود اونم از نوع آبانیش

همیشه از بچگی هم شیطون بود و پر جنب و جوش ولی از اون مظلوم نمایه های روزگار

خداییش هم دلش طاقت نداشت کسی رو ناراحت کنه بالاخره یه جوری از دلت درمیاورد

تا حالا ندیده بودم به بزرگتر یا کوچکتر از خودش بی احترامی کنه همیشه مودب حرف میزد اما با هم سن و سالانش حال و هوای دیگه ای داشت کلی خاطره و شیطنت و کلی شور و هیجان اما حتی به اونا هم بی احترامی نمیکرد

از بین دوستای صمیمیش کسی نبود که ازش کتک نخورده باشه حتی اون دوست تپل هاش. با اینکه خودش لاغر بود ولی ماشاا. بدنش و هیکلش ورزشی بود

درسش خوب بود با اینکه تو خونه اصلا درس نمیخوند ولی چون هوش بالایی داشت همیشه نمراتش بالا بود

از همون اولش هم نقشه کش بود و فرماندهی می کرد گروه ها رو چه تو دبستان چه راهنمایی و دبیرستان و یا تو دوره های آموزشی و این سالهایی که مشغول بود

تک پسر خانواده بود و عزیز دردونه پدر و مادر ،همه هم تو فامیل دوستش داشتن و روش حساب باز میکردن خلاصه حرفش برو داشت .

18 سالش که شد گفت میخوام برم سپاه و برم ماموریتو این حرفا ولی خب تک پسر خانواده و عشق پدر و مادر، مگه به همین راحتیا میشد قبول کرد؟

چندین بار ش صحبت کرد و خواهش ولی نشد که نشد ، آخه مرتضی محال بود تا پدر و مادرش راضی نباشن کاری رو انجام بده

خلاصه یه غروب که مادرش مشغول نماز خوندن بود افتاد به پای مادرش و خواهش کرد و گفت سه سال،قبول؟

مادرم که عاشقِ پسر،قبول کرد . 

خلاصه مرتضی رفت و سه سال گذشت،مادر گفت مرتضی سه سال شد ها ، پسر بسه دیگه و مرتضی بازم مثل همیشه با لحن طنزی که داشت و دلبری میکرد گفت: مادرم نگفتم که فقط سه سال ،منظورم این بود سه سال سه سال تمدیدش میکنم .

همیشه جوابی داشت که بده ولی هیچوقت چیزی نمیگفت که دلی بشکنه.

تو این همه سال های زندگی یادم نمیاد سرم کوچکترین دادی زده باشه فقط و فقط یکبار اونم در عرض 5 دقیقه از دلم در اورد . اینکه میگم یکبار واقعیه چون اصلا اهلش نبود همیشه حرفش رو با ترفندها و ت های خاص خودش به کرسی می نشوند نه با داد و بیداد .

شنیدم میگن این شهیدا برای پول میرن،درسته؟


مرتضی که همون چندرغاز حقوقی که میدادن میگفت نمیخوام و من برای اهل بیت و دفاع از حرم و ناموس میرم پس پول گرفتنش چیه؟

فرماندهی چندین گروه رو به عهده داشت اما حتی گروه های مختلفی که داشت هم نمیدونستند فرماندشون یکیه ،آخه اصلا اهل رونمایی از خودش نبود ولی حرفش هرجا که بود حرف بود

به قول دکتری که تو گروهشون بود و لحظه های آخر پیشش بود "حسین(مرتضی) که چیزی میگفت دیگه تموم بود و همه مطمئن میشدن که درست ترین و منطقی ترین حرف همینه"

به طرزی باهوش بود و زیرکانه نقشه میکشید و فرماندهی میکرد که سردار سلیمانی بعد از شهادتش گفت: کاش من به جای حسین شهید میشدم و او میماند.


بعد از مدت ها تونستیم خونه بخریم،
پنجشنبه با کلی مکافات اسباب کشی کردیم و آخر شب نایی برای منو همسرم نمونده بود.
از خستگی تمام بدنم درد می کرد،
تا چشمامو بستم خوابم برد. جمعه صبح بود که با صدای در چشمامو باز کردم، هنوز بدنم کوفته بود،
خانومم گفت پاشو برو ببین کیه چیکار دارن؟
بعدش هم برو نون بخر،
دوست داشتم باز هم بخوابم، حال بیرون رفتن نداشتم، اما چاره ای نبود.
بلند شدم در رو باز کردم، آقایی بود با ریش های مرتب و چهره ی بسیم، توی یه دستش دو تا نون بربری تازه بود و توی دست دیگه اش یه نایلون کوچیک، با انرژی گفت :سلام داداش صبح بخیر،
به ساختمون ما خوش اومدی، میدونستم امروز خسته ای رفتم برای خودمون نون بگیرم یکی هم برا شما گرفتم.خیلی ازش تشکر کردم،نون و نایلونی که توش ظرف مربا و کره بود داد دستم، محکم دستمو فشرد و رفت.
این خوش آمد گویی خاص ترین خوش آمد گویی بود . و صبحانه ی اون روز بعد از یه روز و شب خسته کننده، واقعا چسبید.
اسمش مرتضی بود و خیلی با مرام.
اغلب صبح روزهای جمعه، یه بربری داغ مهمونش بودیم.وقتهایی که ماموریت بود واقعا جای خالیش رو حس می کردیم
همیشه تو سلام دادن پیش دستی می کرد، در عرض چند لحظه ای که تو راهرو یا آسانسور
می دیدیمش کلی انرژی می گرفتیم ازش.
اینقدر ساده و قشنگ خودشو تو دل همسایه ها جا کرده بود.
به معنی واقعی کلمه همه دوسش داشتن.
داشتن همچین همسایه ای تو این دوره زمونه واقعا نعمت بود.
.
.
چند ماه بعد وقتی از اداره بر میگشتم وارد محل که شدم شوکه شدم بنر بزرگ عکسشو زده بودن سر کوچه و زیرش نوشته بودن :
"مرتضی جان شهادتت مبارک"
افسوس که سعادت نداشتم زیاد باهاش رفاقت کنم،
واقعا سیره ی نبوی داشت، تو کل زندگیم آدمی ندیده بودم که اینقدر ارتباطش با مردم شبیه داستان ها و روایاتی که از ائمه شنیدم، باشه.
به رسم رفاقت هر روز صبح جمعه به فاتحه ای میهمانش می کنیم.

"شهید مرتضی مسیب زاده"


سر سفره که نشست گفت:آخرین صبحونه رو با من نمی‌خوری؟!».

با بغض گفتم:چرا این طور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!».

گفت:کاش می‌شـد صداتو ضبط می‌کردم با خودم می‌بردم که دلم کمتر تنگت بشه».

گفتم:قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست می‌مونم منو بی خبر نذار».

با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم،

لحظه آخر به حمید گفتم:حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر».

گفت:جور باشه حتماً بهت زنگ می‌زنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟

اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم».

به حمید گفتم:پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو می‌فهمم».

از پیشنهادم خوشش آمده بود،

پله‌ها را که پایین می‌رفت برایم دست تکان می‌داد

و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت:یادت باشه! یادت باشه!»

لبخندی زدم و گفتم:یادم هست! یادم هست!».



پ.ن:اگر دنبال یک عاشقانه بی نظیر هستید
اگر میخواید کمی زندگی هامون بوی معرفت و محبت و صمیمیت بگیره
اگر می خواید این شب ها و روزها با یه کتاب خوب خلوت کنید
یا اینکه می خواید یه کتاب خوب رو به بهترین عزیزتون هدیه بدین
این کتاب رو از دست ندید

یادت باشد» عاشقانه ترین اثر شهدای مدافع حرم
کتاب تحسین شده سبک زندگی
یک رمان خواندنی ناب
به قلم محمدرسول ملاحسنی
همراه با مسابقه کتابخوانی و جوایزی مثل سفر کربلا و ربع سکه
روش های تهیه کتاب:
مراجعه به سایت رسمی yadat-bashad.ir
یا ارسال عدد یک به سامانه 6600028682
پیج رسمی کتاب: @yadat_bashad


محمدحسین عاشق شهید همت بود.همیشه با شور و هیجان در مورد او حرف میزد. در مورد اخلاصش، فرماندهی بر دلهایش و

اسم حوزه بسیجی که فرماندهش بود نیز شهید همت بود.

در اتاق جلسات بسیج عکس شهید را طوری نصب کرده بود که در مقابلش باشد.

یادم هست که یکبار من را دعوت کرد به جلسه خواهران بسیج.

دیدم خواهران در یک طرف میز نشسته اند محمدحسین هم همان طرف اما چند صندلی آن طرف تر نشسته است طوری که در مقابل خواهران نباشد و چهره در چهره نباشند.

بعدا دلیلش را پرسیدم گفت: نمیخوام رو در روی خانم ها باشم. طوری مینشینم که عکس شهید همت هم در مقابلم باشه و تا سرم را بالا می آورم یاد این شهید و چشمان زیبا و عفیفش من را حفظ کند.

بعدها شنیدم در زندگی شخصی و خانوادگیش هم رفتارش را شبیه امثال شهید همت کرده است.

این مجموعه وقتی کامل شده و نتیجه می دهد که روز تشییع جنازه اش از دو لب معاون حاج قاسم سلیمانی شنیدم که می گفت: حاج قاسم گفته  که شهید محمدخانی من را یاد شهید همت می انداخت و به خاطر همین دوستش داشتم.

این بود که محمدحسین یا همان حاج عمار سوریه شد.

#همت_مقاومت


یکی از آخر هفته هایی که ما مجبور بودیم تو مجتمع دانشگاهی امیرالمومنین اصفهان بمونیم محمدحسین با ماشین خودش ما رو برد شهرضا سر مزار شهید همت.

عاشق شهید همت بود. ۵ یا ۶ نفر بودیم که محمدحسین به من اشاره کرد که روضه بخون.

منم گفتم داداش اینجا دیگه نوبته توست.

تو دانشگاه به من گیر میدی کفایت میکنه بزار اینجا من توحال خودم باشم.

شروع کرد به خوندن و ناز نفسش

مردم هم کنارمون جمع شدن

سوز صداش صفای عجیبی به کل فضای مقبره شهدا داد

عارفی گفت: عاشق اگر نشان از معشوق نداشته باشد در عشق خود صادق نیست!

#شهید_حاج_عمار

پ.ن:روحش شاد


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها